شاید برایت عجیبست

این همه آرامـشم !

خودمانی بگویم ؛

به آخـــر که برسی

دیگر فقط نــگاه میکنی ..

هر روز…

این عشق یکطرفه را طی میکنم…

یکبار هم تو گامی بدین سو بردار…

نترس…!

جریمه اش با من!





 

این روزها

تنها دری که به رویم باز است

در پاکت سیگارم است......



 

“ مـنـے” که . .

کـنـارش “ تـــــــــو ” نـبـاشـد . .

بـزرگـتـریـن پـارادوکـس دنـیـاسـت ...

هوا اینجا نفس گیره

صدام از بغض میگیره

همه چی مثل من اینجا

به این اندازه دلگیره

هنوز فکر میکنم گاهی

کنار من تو اینجایی

ولی تقدیر من میگه

که اینجا نیست .... تنهایی!

خدایا

ایوب را بیاور

...

میخواهم از صبر برایش بگویم...


.

گاهی خراب کردن پل ها چیز بدی نیست

چون مانع بازگشت شما

به جاییست که

از ابتدا نباید پا به آنجا میگذاشتید .

تــنهـــ ــا نــشستــ ــه‌اے ,

چـــ ــاے مے ‌نـــوشے ،

و بــ ــغـــض مے کــنے ،

هیــچ‌ کـــس تـــو را بــه یـاد نـمے‌آورد!!!!

ایــ ــن هـــ ــمــه آدمـــ ـــ،

روے کــهکــشـــ ــان به ایـــ ــن بــ ــزرگے ؛

و تـــ ــو ...

حــــ ــتــے

آرزوے یــ ــکے نـــبــ ــودے ...

آدم باید یک " تو " داشته باشه ؛

که هر وقت از همه چی خسته و نا امید بود ،

بهش بگه :

مهم اینه که تو هستی !

بی خیال دنیا ... !

ای عزیزترین دروغگوی دنیا...

میشود یکبار دیگر...

فقط یکبار دیگر...

بگویی:

دوستت دارم!......................



 

از مَـטּ فاصلہ بگیر

هر بار ڪہ بہ مَـטּ نزدیڪ میشوے

باور میڪنم هنوز میشود زندگے را دوست داشت

از مَـטּ فاصلہ بگیر

مَـטּ خستہ اَم از اُمیدهاے ڪوتاه...


 

دوست دآشتن رآ بآ تمآم وجود یآدش دآدم...

ولی او رفتـــــــ ــ..

و امتحآنش رآ بهــ دیگری پس دآد..

شمآ هم دآشتید از این شآگردها؟!!!!..

 

تلاش برای زنده کردن ِ یک رابطه ی از دست رفته

مثل ِ‌اینه که بخوای

با ریختن آبِ جوش

هویــّـتِ چای سرد شده را بهش برگردونی

کمرنگ میشه خیـــــــلی کمــــــرنگ....

خاطرات نه سر دارند و نه ته ...

بی هوا می آیند تا خفه ات کنند . . .

میرسند گاهی وسط یک فکر . . . !

گاهی وسط یک خیابان . . .

سردت می کنند . . . داغت میکنند . . .

رگ خوابت را بلدند . . . زمینت می زنند . . .

خاطرات تمام نمی شوند . . .

تمامت می کنند!!!

گاهی عمیقاً مایلم ماهی باشم،

حافظه اش تنها هشت ثانیه است...

تا ابد خالی از هر خاطره ای...

ایـن جـا هـاے خـالـے کـه نـبـودنـت را

به رُخـم مـے کـشـنـد

چـه مـے دانـنـد . .

فـرهـادتـــ شـده اَم ، بـا تـمـام زنـانـگـے اَم

و چـه شـب هـا کـه

خـواب ِ شـیـریـنـَت را نـمـے بـیـنـَم . . .

 

نپــــرس چرا سیگـــار میـــکشـــی...

بپـــرس چــــی میکشــــی ؛

که انقـــدر سیگـــــار میــکشــــی...! ✗

در کودکی در کدام بازی ،

راهت ندادند...

که امروز ، اینقدر دیوانه وار ،....

تشنه ی "بازی کردن " با آدم هایی؟؟؟!!

 

می گویند : شاد بنویس ...

نوشته هایت درد دارند!

و من یاد ِ مردی می افتم ،

که با کمانچه اش ،

گوشه ی خیابان شاد میزد...

اما با چشمهای ِ خیس ...!


 

از من پرسید:تو مال منی؟

گفتم:آره!

مال خود خودتم،

هر کاری دلت می خواد با هام بکن

گفت:هرکاری؟

گفتم:آره

تنهام گذاشت و رفت.............