کلمات
یاری رسان من بودند .
تا آنچه که میخواهم بگویم .
نه آنچیزی راکه
باید بگویم.
همیشه کلمات را ،
به بازی گرفتم .
تا آنچه که در دلم می گذرد ،
ناشناخته بماند .
واوقاتی که ناچارا ،
آنچه در دل دارم،
بروز میکند ،
خود شرمسار دلم میشوم .
آخر با هم
پیمان بسته بودیم ،
که راز یکدیگر را نگه داریم .
اما اکنون کلمات ،
مرابه بازی گرفته اند .
وراز هردورا بروز میدهند .
هم راز من ،
وهم دلم را ،
دیگر بس است .
باید سکوت کنم
نظرات شما عزیزان: