چند جمله پیاپی

خوب که فکر کنی میفهمی که هیچوقت نتوانستی هیچ بنی بشری را از خودت راضی نگه داری تو نتوانستی و آنها هم هرگز به ارتباط روحی از تو قانع نبودند،نه به تو و نه به توهای متفاوت از تو... شاید به خاطر سکوتت و صبوری ای که نداشتی و با آن چهره مظلومت اینگونه آنها را به شک می انداختی..و تو هرگز غصه نخوردی،دلت نگرفت،فقط هر بار با تلنگری و رفاقتی ناعادلانه سکوت کردی و سکوت...این روزها که میگذرد غیر از سکوت حرفی نداری..نه ! نداری..آدم جلوی چشمت زهرخنده شود یا زهرگریه به حال تو فرقی ندارد، و من چقدر از اینهمه سکوتت عق دارم که هنوز نزده ام.چقدر دلم برای این سکوت مخصوص به دوران تلخت سوخته یا میخواهد بسوزد،چقدر اینهمه سال تمرین کردی و نوشتی و خواندی و مزخرف سر هم کردی که بگویی حرف داری..اما حالا دیگر حتی حرفی نداری..یادم می آید کسی میگفت دوستی علاوه بر ارتباط روحی نیاز به ارتباط جسمی و عاطفی دارد.و تو چقدر برایش منطق آوردی، طومار نوشتی و اندیشمندانه تفکراتت را به سرش کوباندی ،چقدر و چقدر با دلیل و برهان فلسفه بافتی.. از زیان ها و سرکوب های شخصیتی ، از خیانتها نوشتی...و حالا چقدر افتاده شدی،دیگر برای خواست هایت نمیتوانی مقاومت کنی،چقدر اندوه داری از این روزها و آدمها... آدمهای زیادی خوبی که دیدت را نسبت به زندگی تغییر دادند و رها شدند، و از خود تنها عقایدی برایت به جا گذاشتند که عامل ساختنت بود..کسی اما آنها را ندید، تو را دیدند و شیفته ی تخیلاتی شدند که خیال کردند از هوا آمد، از درون یا از بدو مادرزاد... و در آخر هم خسته و پریشان دنبال رفاقتی پررنگ تر،عمیق تر و غنی تر،شاید دنبال کسی برای در هم کوبیدنشان،نابود کردنشان...و این تو بودی که پرهاشان را بستی و صبورانه پرپرشان کردی و در آخر بلند بلند به  نیازهاشان خندیدی..

و حالا من چقدر اندوه دارم برای تو ، و برای این آدمها... و چقدر گله دارم از آدمهای بدی که تقصیری جز بلد نبودن خوبی نداشتند...و چقدر بیچاره ای تویی که من باید برایت غصه دار باشم، که نمیتوانم دیگر اعتراضی کنم، حرفی بزنم و در تاکید حرفهایت دلیل آورم..

و  چقدر این روزها آرامم، بی حرفم، بی دردم.. حس میکنم باید عقاید و فلسفه های شخصی ای که سالها برایشان جنگیدی آرام درون چاله ای تاریک چال کنم،درش را گل بگیرم و فرار کنم...شاید دیگر نیازی نداری به داشتنشان..دیگر کسی تو را به خاطر آنها نمیخواهد...اگر هم بخواهد روزی به ناگاه دچار خستگی مزمن میشود...باید یک آدم ساده و معمولی باشی،شاید..و من برای ساده بودنت تلاش میکنم....

و دیگر نباید کسی را محکوم کنی،به خاطر نیازهای باطنی و ظاهری اش ،حتی تو را بخاطر احساس جوانت نباید زیر سوال برد، اما میشود تمام لحظه هایی که توی ماشین با سرخوشی تمام ترانه میخوانی ،  فکر کرد،خاطرات سیاه را به سپیدی لحظه های زیبا به باد سپرد،و فراموش کرد آن لحظه های سفید و بی لک را... و تنها و تنها به خاطر سپرد و دم بر نیاورد، و بعد از سکوتی طولانی در جواب صدای تو بشکنی زد و گفت:

هی رفیق ،توی دلت نماند درخواستی که انتظارش را می کشیدی...که همه چیز از همین درخواست کوچک آغاز میشود..



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







سه شنبه 18 / 3 / 1390برچسب:, |