نامه

نامه

 
 

      بسمه تعالی
   

 به : روزگار لعنتی
     

موضوع : گور پدر پدر سگت


       سلام ای " روزگار " حرام . زاده ...   اگر از احوالات بنده جویا باشید، باید بگویم به کوری چشمت هنوز می توانم آنگونه باشم که تو نمی خواهی ! ...  یعنی هنوز نتوانستی مرا زمین گیر کنی چون مال این سخن ها نیستی... فقط جسارتا اگر ممکن است برای لحظات کوتاهی فشار را کم تر کن تا بتوانم نفسی تازه کنم و این  نامه را به آخر برسانم...!

قصدم از این نامه، گرفتن حالت است که امیدوارم کارساز افتد... یادم است همان اول که در بیمارستان دیده به جهان گشودم... به من لبخندی موذیانه زدی... همان  لحظاتی را می گویم که فکر می کردم دنیای جدید لعنتی، وارونه است ! و البته بعدها فهمیدم همه ی کودکان را هنگام تولد وارونه می گیرند تا نفس فس فقا نکنند و با ضربه ای به زر زر بیافتند...

درست همان لحظات که همه چیز وارونه بود، تو وارونه نبودی و کنار اتاق زایمان ایستاده بودی... این خصلت توست که همیشه خلاف جهتی... برای این که بهت بفهمانم کاملا سالمم، بدون ضربه زدن آن پرستار خپل بد ترکیب، خودم به زر زر افتادم...

یادش بخیر چه بلاها که در کودکی سرم نیاوردی ! درست زمانی خودت را به من غالب کردی که کشورم در اوج بدبختی بود، اکثر معلم های زن ابتدایی که برای دختران بودند، بی سواد و ناکارامد و زشت انتخاب می شدند و در بهترین مدارس کشور بچه ها را لوس و بی سواد بار می آوردند... اما من در اوج این آشفته بازار، عاشق معلم زیبای کلاس پنجمم شدم... خیلی سعی کردی این عشق بچه گانه را ضایع کنی  اما نتوانستی... چون او مادرم بود و من به او گفتم که عاشقش هستم و او هم عاشقانه مرا بوسید و نه تنها ضایع نشدم بلکه هیجان زده هم شدم ! ...  همان  لحظه برای گرفتن حال تو و خنک شدن دلم، کافی بود !نوجوانی ام را تقریبا خراب کردی... چون زمانی خودت را به من غالب کردی که بیرون آوردن مو و قه قه زدن بلند حکم مرگ را داشت ! ... حالت را می گرفتم،  آنروزهایی که موهایم را بیرون می آوردم و عضو گروه بسیج نشدم و هیچ سرود  مسخره ای را که با " بوی گل سوسن " شروع شود نخواندم... حتی گاهی در بعضی مکان ها روسری ام می افتاد و بلند بلند قه قه می زدم و هیچ مامور احمق خنگی  هم نتوانست بهم گیر بدهد و آبرویم را لجنمال کند...

 دوران دبیرستانم را به گند کشیدی چون عمدا حوادث را طوری تنظیم می کردی که مرا کلافه و نا امید کنی... خیلی تابلو بود که کار خود ناکس توست...  ولی خودمانیم همین که هیچ سالی را مردود نشدم کلی حالت گرفته شد... اوج نامردی ات زمان پیش دانشگاهی ام بود... آنزمان را می گویم که به هر دری  زدم تا خود گذشته ام را بازگردانم و از افسردگی و پریشان حالی بیرون آیم و خودم را برای کنکور 89 آماده کنم و درس بخوانم و بدبختی هایم را ماست مالی   کنم و نشد... بعدش تصمیم گرفتم بی غیرتی در پیش گیرم و سرخوشی... باز هم رحم نکردی و مرا اذیت کردی... کجای دنیا مغزی را آنقدر پر، با  (...................بییییییییییییییییییییییب................... )  اما سر بزنگاه ناپدید شود و ناتوانی سراسرش را در بر بگیرد ! 
حالت را گرفتم چون زمان بی رحم کمک کرد و بی ریش و ریشه، در حال سپری روزگارم و خورشید و ماه در پی هم می روند و می آیند و روزها در پی فصل ها سپری می شوند و تقویمم قطورتر می شود و من هنوز خودم را نکشته ام...! 
این روزها هم که چپ و راست سعی می کنی حالم را بگیری، با دغدغه ها و مسائل جدی تری که در محدوده ی اندیشه ام است... اما نمی توانی کرامت انسانی و آزاد  اندیشی ام را خدشه دار کنی و مرا مبتلا به مسائلی کنی که انسانیت را فراموش کنم و به زندگی گوسفند وار بپردازم... نمی توانی، چون هنوز با شنیدن ترانه ی " یار دبستانی من " عشق می کنم، با نفس مردم نفس می کشم و هنوز می توانم در  انتظار آمدن گام هایی، تپش قلبم را در سینه احساس کنم... 
     

 پاورقی :  خیلی سعی کردم که از الفاظ نامناسب استفاده نکنم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







سه شنبه 16 / 3 / 1390برچسب:, |