این روزها بهانه بیشتر میگیرم
قرص زیاد می خورم ( مسکن ... چه تسکینی ؟؟)
قهوههایم را تلخ تر می خورم
بد و بیراه می گویم
به همه.. به زمین و زمان.. به تو..
به جای خالیِ تو
به مادرم
(که با تردید.. میایستد و می گذارد چهار چوبِ در قابش کند)
به عکسهایی که خودم با دستهای خودم گرفتم
و حالا نگاهشان میکنم
این روزها در حسرتم
در حسرتِ نامههایی که باید بنویسم ( و نمینویسم)
در حسرت نامههایی که باید بنویسی ( و نمینویسی)
در حسرت شعرهایی که هر واژهاش میشد برای تو باشد و دیگر..
(هست.. هست.. هنوز هم هست )
این روزها بهت زده ام
چطور میشود همه کسِ یک نفر باشی
و از لحظهای تا لحظه ی دیگر، دیگر هیچ چیزی برایش نباشی ؟؟
چطور میشود یک نفر همه کس زندگیت باشد
حتی اگر خودش دیگر نباشد ؟
این روزها در جوابِ سادهترین سوالها مانده ام
بهانه میگیرم
و قرص میخورم..
نظرات شما عزیزان: